پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى روم و مى گویم
یکى از لباس هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى کردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد
+ نوشته شده در سه شنبه نهم فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۸ ق.ظ توسط رئيس اکبري
|
انان که بمن بدی کردن مرا هوشیار کردند، انان که انتقاد کردند بمن راه و رسم زندگی آموختند ، انانکه بی اعتنائی کردند بمن صبر و تحمل آموختند ،آنانکه خوبی کردند بمن مهر و وفا و دوستی آموختند،پس خدایا ؛ بهمه اینانکه باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند ، خیر و نیکی دنیا واخرت عطا فرما.